رستاک

...اگر اسرائیل غلطی بکند ما تل آویو و حیفا را با خاک یکسان خواهیم کرد

رستاک

...اگر اسرائیل غلطی بکند ما تل آویو و حیفا را با خاک یکسان خواهیم کرد

رستاک
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است


افسران - لطایف عبید زاکانی
روزی سلطان محمود از طلحک رنجید و خواست که او را چوب زند. غلامان را گفت: به باغ روید و از درخت ارغوان چند شاخه بیاورید تا او را سزا دهم.

غلامان از پی چوب رفتند و طلحک دو زانو زده بود جمعی در پشت او ایستاده بودند.

طلحک گفت: بیکار نباشید، پس گردنی بزنید تا وقتی که چوب را بیاورند!
سلطان با این مزاح بخندید و او را بخشید.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزی طلحک جرمی عظیم کرد و سلطان گفت: در پیش من او را گردن بزنید.
جلاد با تیغ برهنه گرد طلحک می گشت و طلحک به غایت مضطرب بود؛ زیرا به خوی سلطان محمود اعتماد نداشت و بی اعتدالی او را میدانست.

یکی از ندیمان مجلس گفت: ای نامرد! مردانه باش. این چه بی جگری است؟ مردان روزی آیند و دگر روز روند.

طلحک پاسخ داد: اگر خودت خیلی مردی و جگر داری، بیا جای من بنشین و کشته شو تا من برخیزم و بروم!
سلطان محمود بخندید و از گناهش در گذشت.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از بزرگان عصر، یکی با غلام خود گفت که از مال خود، پاره‌ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد.

خواجه زهر مار کرد و دوباره آن گوشت را به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از کار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.

گفت: ای خواجه! اگر قصد خیری داری، تو را به خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، بجایش این گوشت پاره را آزاد کن!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوری که هلاک می شوی. 
گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله ربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، دیگر خود دانی.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی به باغ خود رفت، دزدی را دید که گونی پیاز در بسته به پشت دارد. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا می ربود، دست در بند پیاز می‌زدم، از زمین برمی‌آمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلطان محمود در زمستان سخت، به طلحک گفت: با این جامه یک لا در این سرما چه می‌کنی؟ من با این همه جامه می‌لرزم. 
گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من کن تا نلرزی. 
گفت: مگر تو چه کرده‌ای؟ 
گفت: هرچه داشتم، پوشیدم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۹
زهرا فاطمی

پسر جوان یکی از سیاستمداران کهنه کار،معاون وزارتخانه ای شده بود.پدر در ضمن اندرزی به او می گفت:فرزندم!مردم داری در این کشور مشکل است؛زیرا توقعات مردم حد و مرزی ندارد و با مقرّرات تطبیق نمیکند.مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم کجدار و مریض رفتار کند تا هم خلافی از او سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد.ذر مقابل هر تقاضا بگو:(بله بله)

پسر نصیحت پدر را به کار بست و در برابر هر مشکلی فقط میگفت:بله بله چشم انشاء الله درست میشود.

روزی پدر برای کار مهمی به اتاق پسر مراجعه کرد. ولی پسر به جای عمل با اخلاق آرام و خوشرویی و تواضع مکرر میگفت:بله بله قربان.

پدر از کوره در رفت و گفت: این روش را من به تو آموختم.با همه بله با من هم بله؟! 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۵
زهرا فاطمی